چنان دلتنگ شد عطار بي تو

شاعر : عطار

که شد بر وي جهان زندان کجاييچنان دلتنگ شد عطار بي تو
بماندم بي سر و سامان کجاييز عشقت سوختم اي جان کجايي
نه در جان نه برون از جان کجايينه جاني و نه غير از جان چه چيزي
چنين پيدا چنين پنهان کجاييز پيدايي خود پنهان بماندي
ندارد درد من درمان کجاييهزاران درد دارم ليک بي تو
ز پا افتاده‌ام حيران کجاييچو تو حيران خود را دست گيري
نه کفرم ماند و نه ايمان کجاييز بس کز عشق تو در خون بگشتم
چو گويي در خم چوگان کجاييبيا تا در غم خويشم ببيني
شدم چون ذره سرگردان کجاييز شوق آفتاب طلعت تو
ندانم تا درين طوفان کجاييشد از طوفان چشمم غرقه کشتي